کد مطلب:140289 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:112

وارد شدن عمر بن سعد به سرزمین کربلاء و قاصد فرستادنش نزد امام
چنانچه قبلا گفته شد در روز سوم محرم الحرام سال شصت و یك هجری عمر بن سعد ملعون با چهار هزار و بنابر روایتی با شش هزار نفر وارد سرزمین كربلاء شد و به گفته ابی مخنف اولین علمی كه وارد كربلاء گشت علم همین مخذول بود كه با شش هزار مرد جنگی وارد این سرزمین شده و در كنار فرات سراپرده برپا كردند.

آورده اند كه چون ابن سعد با لشگر وارد كربلاء شدند حر بن یزید ریاحی كه قبلا و پیش از آنكه ابن سعد بیاید در كربلاء بود و اساسا او امام علیه السلام و اردوی آن حضرت را در این سرزمین خشك لم یزرع پیاده كرده بود بخود آمد و نزد خویش بیندیشید و گفت: البته این سپاه به حرب خامس آل عبا آمده اند و عرصه بر آن حضرت تنگ خواهد شد و سبب من شده ام لذا از كرده خود منفعل و شرمسار گردید و پیوسته خویش را ملامت و مذمت می كرد كه این چه كاری بود من كردم و سر راه بر عزیز فاطمه سلام الله علیها گرفته و خود و اهل بیت و اصحابش را دچار دشمنان نمودم لذا برای معلوم كردن حال و اینكه آیا لشگر وارد شده با امام علیه السلام محاربه خواهند كرد یا نه با دلی افسرده و قلبی حزین و مضطرب برخاست و روی به سراپرده ابن سعد آورد چون وارد شد بر او سلام كرد.

عمر جوابش را داد و از آمدن وی اظهار شادمانی و خوشحالی كرد و اندكی بعد فرمان سپه سالار خود را بیرون آورد و نشان حر داد و افتخار نمود.

حر كه عمر سعد را مستعد برای جنگ و حرب دید ملول تر شده و بر پژمردگی و افسردگیش افزوده شد ولی هیچ نگفت و خود را حفظ كرد و منتظر شد كه كار به كجا می انجامد.

مرحوم مفید در ارشاد فرموده: چون ابن سعد ستم پیشه در زمین كربلاء آرام


گرفت عروة بن قیس احمسی را كه یكی از ناموران كوفه بود طلبید و به او گفت: برو از ابی عبدالله الحسین بپرس برای چه به این دیار آمده است؟

عروه خودش یكی از كسانی بود كه برای امام علیه السلام نامه داده و آن جناب را به این سرزمین دعوت كرده بود لذا پس از درخواست ابن سعد چهره اش زرد و عرق خجلت و شرمساری بر پیشانیش ظاهر گردید، سر بزیر انداخت و اندكی بعد سر برآورد و گفت: این كار از من نمی آید.

پسر سعد كه دید وی از رفتن بنزد امام علیه السلام امتناع می ورزد رو به لشگریان نمود و گفت: یكی از شما رفته و این پیغام را برساند، هیچ كس جواب نداد زیرا اكثر آنها محضر امام علیه السلام نامه داده و حضرتش را دعوت كرده بودند از اینرو همگی سرها به زیر انداختند تا بالاخره كثیر بن عبدالله شعبی كه شخصی شجاع و دلیری بی باك و بی اندازه وقیح و بی حیا بود از جا برخاست و گفت: حال كه كسی نمی رود من خواهم رفت و اگر بخواهی او را بكشم.

پسر سعد از بی حیائی و بی شرمی او بی حیائی خود را فراموش كرده گفت: نه می خواهم فقط از او بپرسی سبب آمدنش به این دیار چیست؟

كثیر از خیمه بیرون شد در حالی كه تیغی به كمر بسته با تكبر و تبختر خاصی رو به خیام حرم روانه شد به خیمه ها كه رسید به سراغ سراپرده امام علیه السلام رفت نزدیك خیمه امام علیه السلام كه رسید نعره زد: یا حسین یا حسین حضرت این صدا بشنید، رو به اصحاب نمود فرمود:

این بی ادب كیست كه چنین فریاد می كشد؟

ابوثمامه صائدی كه پرده دار خیمه امام علیه السلام بود پیش رفت او را شناخت، محضر سلطان عالمین آمد عرضه داشت:

فدایت شوم قد جائك شر اهل الارض بدترین اهل روی زمین به سوی شما آمد، ناپاكی است فتاك و بی باكی است سفاك، نامش كثیر بن عبدالله شعبی است.


حضرت فرمودند: از او بپرسید چه می خواهد؟

ابوثمامه صائدی به سرعت خودش را به او رساند گفت: چه می خواهی؟

گفت: می خواهم به این خیمه وارد شوم و اشاره به سراپرده جلال و با عظمت امام علیه السلام نمود.

ابوثمامه فرمود: بسیار خوب ولی با سلاح نمی توانی داخل شوی، سلاح از تن درآور بعد وارد شو.

گفت: این كار را نكرده و سخن تو را نمی شنوم، بلكه با همین حال داخل می شوم.

ابوثمامه فرمود: من تو را خوب می شناسم، اگر می خواهی بیائی باید من قبضه شمشیر تو را در دست داشته باشم تا تو سؤال و جواب كنی و برگردی.

آن نانجیب خندید و گفت: آن دست این قبضه را نمی تواند بگیرد.

ابوثمامه گفت: پس مطلب خود را بگوی تا من خدمت امام علیه السلام عرض كرده و جواب باز آورم و الا لا ادعك تدنوا فانك فاجر و الا نمی گذارم نزدیك شوی زیرا تو فرد فاجر و كافر هستی.

پس آن ناپاك ابا كرد و گفت: چرا این همه از یك تن واهمه دارید؟

ابوثمامه فرمود: ای كافر مثل بارگاه امام مثل كعبه است كه باید با احترام در آن داخل شد، با اسلحه نمی توان در آن درآمد، لازم است اسلحه از خود دور سازی تا به آن آستان راه بیابی.

گفت: بر می گردم و پیغام خود را به تو نمی دهم.

ابوثمامه فرمود: به جهنم برگرد.

آن نانجیب همچون خرس تیر خورده برگشت و نزد پسر سعد ملعون رفت و آنچه واقع شده بود را گزارش داد در مقتل ابی مخنف آمده فانفذ عمر بن سعد رجلا آخر پس ابن سعد مردی دیگر كه نامش خزیمه بود پیش طلبید و به او گفت:


تو به خدمت پادشاه حجاز برو و با كمال ادب از آن حضرت سؤال كن برای چه كار به این دیار آمده؟

فرد



خزیمه یكی مد بد هشیار

به آل پیغمبر ز جان دوستدار



وی یكی از دوستان آل اطهار و از جمله اخیار و ابرار بود ولی كسی از راز دل آن صاحب دل مطلع نبود با كمال آهستگی و شایستگی رو به اردوی كیوان شكوه حضرت آورد تا نزدیك شد با كمال ادب ندا كرد السلام علیك یابن بنت رسول الله سلام من بر شما ای فرزند دختر رسول خدا از لشگر امام علیه السلام جواب سلام او را دادند، امام علیه السلام از اصحاب پرسیدند، كیست؟

عرض كردند: قربانت شویم انه رجل جید فاضل این مردی است نیكوكار و نیك كردار.

حضرت فرمودند: از او بپرسید چه می خواهد و چه می گوید؟

زهیر بن قین بجلی پیش آمد پرسید: ما ترید چه می خواهی؟

گفت: می خواهم خدمت پادشاه دنیا و آخرت مشرف شوم، پیغام آورده ام.

زهیر فرمود: بسیار خوب الق سلاحك اسلحه خود را زمین بگذار، بعد خدمت سلطان عالمین مشرف شو.

عرضه داشت: به چشم، شمشیر از كمر گشود و رو به خیمه با احتشام آن امام مظلوم آورد و بعد از داخل شدن خود را روی قدم های حضرت انداخت و پاهای مبارك آن جناب را بوسید و عرضه داشت:

ای مولی و ای آقای من پسر سعد ملعون میگوید: برای چه به این صوب توجه فرموده اید؟

حضرت فرمودند: كتبكم الی اوردتنی الیكم و اقدمنی نامه های شما مرا از دار و دیار خود به اینجا آورده، به او بگو، ای بی حیا به من نوشتید و اظهار عجز كردید كه


من به نزد شما بیایم حال كه از مكه و مدینه آمده ام می گوئید برای چه آمده ام، شما چه می گوئید و از من چه می خواهید؟

خزیمه عرض كرد: قربانت شوم، خدا لعنت كند آن اشخاصی را كه مثل شما شخص محترمی را از دیار خود پراكنده كردند و در محنت انداختند و اكنون با دلهای شاد از جمله خاصان بارگاه ابن زیادند.

حضرت فرمودند: برگرد جواب مرا به صاحب خود بازگو كه نامه شما مرا به اینجا آورد.

خزیمه عرض كرد قربانت گردم قدمم بریده باد كه از سر كوی محبت تو قدم بردارم، اینجا بهشت است آنجا جهنم.

شعر



صد سال اگر به تیر بلا جان سپر كنم

حاشا كه یك زمان ز تو قطع نظر كنم



گر بی تو سر ز خاك بردارم به روز حشر

تا خاك هست در صف محشر به سر كنم



تا تن به خاك و خون ندهم در وفای تو

باور مكن كه از سر كویت سفر كنم



قربان، من یكی از غلامان آستان توام، چگونه تو آقائی را بگذارم و بگذرم و این دولت خداداد را از كف بدهم.

حضرت از خزیمه مشعوف و از ثبات قدمش مسرور شد و در حق او دعای خیر نمود و فرمود: واصلك الله كما واصلتنا لنفسك رحمت خدائی و مغفرت كبریائی پیوسته نصیب تو باد چنانچه جان خود را بما پیوستی و از محنت آخرت رستی به عمر بن سعد خبر دادند كه خزیمه به اردوی كیوان شكوه ملحق شد و ملازمت سلطان عالمین را اختیار كرد، از شنیدن این خبر برآشفت و به نقل مرحوم


مفید در ارشاد قرة بن قیس حنظلی را طلبید و گفت: به نزد ابوعبدالله الحسین برو و از او استفسار كن كه برای چه به این دیار آمده است؟

قره به طرف اردوی كیوان شكوه آمد چون نزدیك شد امام علیه السلام او را بدید از اصحاب پرسید آیا او را می شناسید؟ حبیب بن مظاهر اسدی عرض كرد: من او را می شناسم، او مردی است از حنظله بنی تمیم، قبلا شخص صالح و خوبی بود، صاحب رأی نیكو است هرگز گمان نمی بردم با پسر سعد یار شود و به این كارزار آید، باری قره به سراپرده عزیز فاطمه سلام الله علیها رسید سلام كرد و پیغام ابن سعد را محضر امام علیه السلام رسانید.

امام علیه السلام فرمودند: به عمر سعد بگو اهل شهر شما به من نوشتند و مرا بدین شهر دعوت كردند، من نیز دعوت ایشان را اجابت كرده آمدم، حال اگر از آمدن من كراهت دارند راه باز كنند من بازمی گردم و متعرض آنها نخواهم شد.

قره وقتی جواب گرفت آهنگ مراجعت كرد، حبیب بن مظاهر فرمود:

ای قره وای بر تو مگر بار دیگر نزد این ستم كاران خواهی رفت و دست از یاری این امام غریب بر می داری مگر نمی دانی خداوند متعال به وجود مبارك پدران او ما و شما را بدین خویش گرامی داشت و هدایت فرمود.

قره در جواب گفت: جواب امام علیه السلام را به عمر سعد برسانم سپس آنچه صلاح باشد انجام دهم قره بازگشت و نزد عمر سعد آمد پیغام امام حسین علیه السلام را رساند.

عمر گفت: امید دارم كه خداوند از محاربه و مجادله با آن جناب ما را برحذر دارد، بهر صورت چون ابن سعد این پیغام را از حضرت شنید مسرور و شادمان گشت زیرا هرگز گمان نمی برد كه آن جناب این گونه جواب بدهد، بلكه یقین داشت كه امام علیه السلام به هوای سلطنت و جنگ به كوفه رو آورده و از شجاعت و رشادت و جرئت و دلیری آن حضرت هم بیمناك بود زیرا می دانست كه اگر آن حضرت پا به حلقه ركاب آشنا كند و دست به شمشیر رساند و غیرت الهیه اش


حركت كند دریای لشگر را از پیش برداشته و تمام را همچون طومار به هم می پیچد ولی وقتی آن روباه صفت و شغال فطرت یقین نمود كه امام علیه السلام طبعا مایل به سلطنت نبوده و طالب حكومت و سیاست نیست بلكه تمام قصد آن جناب ارشاد و دلالت مردم به طریق مستقیم است شادمان شد و خوف دنیا و ترس عقبی از دلش زائل شد فی الفور نامه ای به ابن زیاد ملعون نوشت: